۱۳۹۰ فروردین ۷, یکشنبه

سفر

اگر در راه سفر خدای نکرده،زبانم لال به ابدیت پیوستم،یک سنگ قبرِ شکیلِ دو نبشِ آفتاب مهتاب ندیده برایم ابتیاع فرمایید!
بعداً حساب می کنم:>
بای بای

۱۳۹۰ فروردین ۶, شنبه

فامیل دور

این فامیل دور یک جورهایی شبیه منه!
از همه چیز خاطره ی بد داره:))
بعضی ها را نمی شود بخشید.
چون می دانی عوض نشده اند.
سنگدلم maybe!

۱۳۹۰ فروردین ۵, جمعه

مهمان

میهمانها از سر و کولمان بالا می روند،دو توله یکدیگر را به قصد کشت پاره می کنند.
مادر توله ی اول:چه انرژی ای داره بچه م.
مادر توله ی ثانی:ماشالله ماشالله
[مهسا یورتمه کنان به دنبال جهاز مادرش در دست دو توله]

۱۳۹۰ فروردین ۴, پنجشنبه

هوار

صدایم را می اندازم پس کله و عربده می کشم!مادر جان می گوید دیگر جایت در این خانه نیست!خواهش می کنم یک فرصت دیگر به من بدهد.
می دهد :->

۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

همراه اول

به مادر می گویم خط ثابتم شَتَک زده و نه پیامک می فرستد و نه از فرستنده تحویل می گیرد.
مادر:پس چرا مال من چنین نیست؟
من:شما پیامک می زنی مگر،مادر جان؟
مادر: :|

۱۳۹۰ فروردین ۲, سه‌شنبه

منِ جدید


دچار مرضی شده ام که همیشه ازش بیزار بودم!تظاهر!اینکه وانمود کنم از دیدن خیلی ها در سال جدید خوشحال شده ام،اینکه دلم تنگ شده بوده،اینکه امیدوارم صد سالش به از این سالهای قزمیتی باشد که در گذر است و غیره!تقریباً از دیدن هیچ کس خوشحال نمی شوم و مطمئنم برعکسش هم صادق است!کسی که در طول یک سال خیک نجنبانده ام که بروم ببینمش-شب عید و غیر عید ندارد-یعنی نمی خواسته ام ونمی خواهم و نخواهم خواست که ببینمش و 3 بار لپش را ماچ کنم.تنها کسانی که یک زمانی از دیدنشان خوشحال می شدم،دیگر نیستند.باید توی سوراخ سنبه های خانه ی این آدمهای جفنگ دنبالشان بگردم!نبودنِ تنها کسانی که توانسته بودی دوستشان بداری گند است،اما یادت می اندازد که اگر الآن نسبت به هیچ کسی چیزی احساس نمی کنی مشکل آنها هم هست.لابد به اندازه ی کافی دیدنی نیستند!شنیدنی اند،آن هم ماهی یک بار از پشت تلفن...
پس نویس:عید دیدنی دیشب استثنا بود:D

۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه

تجریش

رفته ایم تجریش.
خانمی از دست فروش برای آقایَش شُرت می خرد.
داداش:پُرُو هم داره؟
من: =)))
خانم: :|

۱۳۸۹ اسفند ۲۸, شنبه

مهسای ذوق مرگ

الآن خوشحالیم ما!

problem

غالباً با آدمهایی مشکل دارم که کسی با آنها مشکل ندارد،برای همین غالب آدمها فکر می کنند که من آدم بدی ام.
شاید هم بدم واقعاً!
:-؟؟

جدایی نادر از سیمین

بسیار بسیار تلخ و ما دلمان می سوزد...

۱۳۸۹ اسفند ۲۷, جمعه

30نما

رفته ایم سینما.یک آقای پیری توی فیلم شبیه پدربزرگمان بود.
حالمان خوش نیست:|

۱۳۸۹ اسفند ۲۶, پنجشنبه

پیامک می زند که:از مامان بپرس می شه با دوستام ناهار برم بیرون؟
مامان:من ناهار درست کردم!این همه مرغ رو کجام بذارم آخه؟
پیامک می زنم  که:مامان می گه ناهار درست کرده.
پاسخ می دهد که:به نظرت من چی کار کنم؟
من:نمی دونم،ولی مامان ناراحت شد.
اون:باشه پس نمی رم
مامان:چی می گه؟
من:می گه نمی ره.
مامان:اِ!!چرا؟
من:گفتم ناهار درست کردی!
مامان:اِی بابا!(در حال تماس گرفتن)الو..مامان جان برو،غذا رو یه کاریش می کنم دیگه:)
من: :|

دوباره...

دوست دارم دوباره چیزهایی بگم!هرچند از قبلی ها چرت تر...