۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

روزهایم همه عینهوی هم اند!
عادت نمی کنم ولی!
این عادت نکردن است که موجب "مرض" است!
از منی که عادت نمی کنم بپرس

۹ نظر:

علی نژاد گفت...

خب اینکه روز های عادی واست تازگی داره و بهشون عادت نمی کنی که خوبه!

مهسا گفت...

عینهوی هم اند یعنی تازگی ندارد!و اذیت می شوم از اینکه به روزمرگی ام عادت نمی کنم!

فرزان گفت...

واسه منم همینجوریه :(

aida گفت...

هیچ چیزیت به آدمیزاد نرفته8|
گرچه ما نیز خود بر همین منوالیم و عمریست عادت زده گشته ایم:|

ناشناس گفت...

دوست دارید یک پیشنهاد بکنم؟کاری که خودم میکنم: یک بازی بزرگ،فکر کنید صفحه ی بازی کل مکان هایی است که شما ازش در روز رد میشید و قراره شما چیزی یا چیزهایی رو پیدا کنید ولی یکی یکی حالا اون چیزهایی که قراره پیدا کنید چیه؟این رو باید خودتون بفهمید چون تو این بازی آزادید هر چیزی رو پیدا کنید.قدرت خلاقیت خودتون رو به کار بگیرید.و روزی که تونستید بفهمید راز این زندگی چیه برنده اید.و از اونجایی که میدونم شما روحیه جنگجویانه دارید امیدوارم هرگز خسته نشید و هروقت که ناامید شدید یادتون بیاد که دارید بازی میکنید و شما کسی هستید که نباید شکست بخورید.برای مثال خود بنده یک روز فهمیدم که قلب مهربون چیزی که خیلی ها ندارند در حالی که یکی از چیزهایی که باعث میشه از این دنیا لذت ببریم یا فهمیدم که همسایه گرامی که سایر همسایه ها مدام ازشون گله میکنند مشکلی دارند که سایر همسایه ها ازش بی اطلاع اند و بنده وقتی که در منزل در حال مطالعه بودم اتفاقی شنیدم که داره از خدا شکایت میکنه که چرا من؟و...و حتی دیدن یک خودکار شکسته روی زمین من رو برای مدتی به فکر فرو برد میدونید چه فکری؟پس هر چیزی رو در این بازی میتونید به کار ببرید حتی میتونید آزمایش کنید مثلا روی برادر گرامیِD:اقا فرزان ما رو ببخشید شوخی کردیم لطفا به دل نگیرید چون حدس میزنم شما صبر زیادی داریدِD; واز اینجور چیزها ناراحت نمیشوید امیدوارم منظورمو فهمیده باشید؟

مهسا گفت...

:)اول از همه،ممنون که این همه وقت گذاشتید کامنت به این بلندی رو فارسی تایپ کردید:D:D
دوم این که راست می گید،خودم هم تا حدی به این نتیجه رسیدم که خیلی بده آدم همیشه غرغرش به راه باشه ولی خودش توی زندگی اش هیچ کاری نکنه!امیدوارم قسمت بشه خودم هم توی زندگی م یه کاره ای باشم و فقط ناظر نباشم!
سوم باز هم ممنون که برای این پست دو خطی، کامنت 200 خطی(با کمی اغراق:D)گذاشتید

ناشناس گفت...

ممنون از شما که نظرهای بنده رو تایید میکنید با اینکه با ناشناس نظر میگذارم.آخه میدونید یکی از اون چیزهایی که توی این بازی بزرگ به وجودش پی بردم ولی هنوز به طور کامل پیداش نکردم اینه که چرا وقتی آدم کسی رو میشناسه چرا یکسری جبهه گیری ها میکنه ولی وقتی آدمها رو نمیشناسه حرفشون رو قشنگ گوش میکنه تا ببینه چی میگن چرا آدم ها به حرف نزدیکاشون یا اطرافیانشون مثل وقتی که حرف یک غریبه رو کامل گوش میکنن،گوش نمیکنن.نمیدونم شاید میترسند از خیلی چیزهامثلا میترسند اگه جواب بدند و کامل گوش کنند اون شخص پررو میشه یا مثلا اگه جواب بدن و نظرشون رو بگن بقیه پشتشون چی میگن یا شاید اگه نظرشون رو بدند طرف مقابل ناراحت میشه و یا...ولی ناشناس فرق میکنه شاید جوابش رو برای احتیاط تند ندهند ولی حداقل حرفش رو به عنوان یک ناشناس گوش میدند و بی طرف و بدون قضاوت قبلی درباره شخصیت فرد ناشناس به صحبت هاش گوش میدند امیدوارم روزی برسه که به حرف همه قبل از پیش داوری گوش کنیم.واقعا جملاتتون کوتاهه ولی عمیقا آدم رو به فکر میبره.ممنون از وبلاگ قشنگتون

مهسا گفت...

:D اون حرفهایی که راجع به واکنش به نظرات ناشناس زده بودید جداً راجع به من صدق می کنه!سیستم این وبلاگه جوری هست که بشه نظرهای ناشناس رو برگشت زد:Dاما راستش اسم آدمها تاج گل به سر من نزده!:)
به هر حال ممنون که سر می زنید;)

فرزان گفت...

عجب!!!